وحید حاجی زاده

vahid00000.blogfa.com

وحید حاجی زاده

vahid00000.blogfa.com

من به اسمان نگاه میکنم اسمانی می بینم که انتهاندارد این اسمان تا کجا ادامه داردمن که نمی دانم انسان ها عمر خود را هیچ وپوچ از دست می دهندومن از این ناراحتم که چرا زود تر دنیا به پایان نمی رسد





من زندگی رو برپایه ی زمان می دانم زمان می گذردوهمه ی ما میمیریم

داستان های هزارو یک شب
داستان ازدواج سگ بایک دختر زیب
من داستان ی رو برای شما تعریف می کنم که به هزاران سال گزشته بر می گردد.دراین داستان یک مرد بسیار فقیر زندگی می کرد اوبچه ی به دنیا نمی اورد تااین که ازخدا خواست که به اویک بچه ای بدهد واو را بزرگ کند وقتی بزرگ کرد به یک سگ بدهد وبا اوازدواج کند بعداز چند ماه دیگراویک دختر ی بدنیا اورددختر باموهای زردبلوند بدنیا اورد ان دختربه مرورزمان بزرگ تر وبزرگ ترشد تا  این که به یک دختر بسیار زیبا شد یک شب پدردختر رفت برای نماز به مسجددیدیک سگی جلوی در ان هانشسته است وبه در خانه نگاه میکند پدر باخودگفت این چیست خدایامن چه چیزی می بینم پدر روی خودرابرگرداند وبه مسجد رفت وقتی نمازش راخواندرفت به سمت خانه در راه باخود می گفت خدایا وقتی من به خانه می روم دیگر ان سگ در انجا نباشد وقتی رسیدبه سمت خانه دید ان سگ در انجا ایستاد ومثل قبل در نگاه می کند پدر باخودگفت خدایا من اشتباه کردم من چطور دخترم را به این سگ بدهم اخه مگه چطورمی شود من دختر به این زیبای ام رابه این سگ بدهم چطور ممکن است نه نمی شود پدر به خانه رفت تاصبح بلند شود وبرود برای نماز درخواب یک شخصی به خوابش امد ومدام می گفت دختر زیبایت را به من حیوان  بده پدر در خواب دیدکه ان شخصی که به او میگوید دخترت رابه من بده یک جوان بسیار زیبا است فورن از خواب بلند شد وزنش را صدا کرد وگفت خانوم فورن به این جا بیاخانوم خانه فورن به اتاق رفت ودیدکه شوهرش پریشان است .وگفت چه شده چراپریشانی گفت من بخاطر یک موضوع ناراحت هستم ونمی توانم تصمیمی بگیرم ونمی دانم چکار کنم خانوم تو به من بگو چکار کنم زن گفت بگو من از دیشب پریشانم من قبل از این که دخترم بدنیا امده بود من ازخدایک چیزی خواستم وبه اوگفتم خدایا دختر رابه من بده ومن ان را به یک سگ بدهم الان دخترمان بزرگ شده ومن در خاب پسری را دیدم زیبا خوشکل وبه من نگاه میکرد ومی گفت دختر زیبایت را به من حیوان بده من الان نمی دانم چکارکنم الان ان سگ بیرون نشسته مادر گفت بگذار سگ به خانه بیاید به بینیم خواسته اوچیست شاید بخاطر موضوع دیگر ی امده شاید دختر مارا نمی خواهدپدر رفت و سگ را به خانه اورد پدر از سگ پرسیدکه چرا دمه خانه ی مامی نشینی وبه در ما نگاه میکنی سگ ناگهان از طرف خدازبان باز می کند ومی گوید من امده ام با دختر شما خاستگاری کنم ومادر پدر حرف زد وگفت ما چکار کنیم پدر گفت دخترمان را به این سگ بدهیم مادرگفت من هم با حرف تو موافقم باشد انها به سگ گفتن مادخترمان را به تو می دهیم پدر دختر ش را به او داد وان دخترش را برد با لای کوه انقدر برد تا اسب دیگر داشت از پا می افتادتا اینکه ناگهان اسب جلوی یک خانه ی ایستاد وسگ  گفت من در این خانه زندگی می کنم خانه ی ان سگ توری بود که انقار یک انسان در ان زندگی میکند دختر وارد خانه شد ناگهان دیدخانه مثل خانه ی شاهانه است با مروارید های درشت کوچک پرده هارا را با ان هادرست کرده بوودن سخف خانه با الماس ساخته شده بود دختر همینطور مات ومبعوت شده بود ناگهان همان سگ یک گوشتی در دهانش است ومی گوید بیا انرا بخور دختر گوشت را می گیدر ومثل اوگوشت را می خورد بعد چند روز که سگ به دختر این چنین غذابه می داداما یک شب وقتی سگ امد کنار دختر گفت من تورا خوش بخت ترین زن روی زمین می کنم وگفت من یک انسان هستم ناگهان سگ به شکل یک انسان درامد وگفت خدا وند مرا این چنین به دنیا اورده قبل از به دنیا امدن من پدر من پچه دار نمی شد و از خدا خاست که یک سگ به او بدهد بعد از چند ماه دیگر دید یک سگی به دنیا اورد و یک پدر من به خاب می رود ویک شخصی با صورتی نورانی به اومی گوید بعداز این که پسر توبایک دختر ازدواج کند پسرت به شکل اول  خود برمی گرددپدر بعد از چند سال دیگر رو به من کرد وگفت برو دنبال دختر وان را بیار اینجا وباان ازدواج کن من رفتم دنبال دختر تا با او ازدواج کنم اما هیچ دختر ی حاظر نبود بامن ازدواج کند ووقتی من به خانه برگشتم دیدم مادر وپدر م مرده اند وانقدر گریه کردم که دیگر چشمانم داشت کور می شد وکم کم خابم برد در خا یک مرد ی امد وبه من گفت برو به این ادرس ودختر ان را خواستگاری کن واین شد که من امد اینجا وتتورا خواستگاری کرد والان از تو می خواهم که به من کمک کنی وجسد پدر ومادر را خاک کنم دختر رفت بیل اورد و زمین را کندن وجسدهارا به خاک گذاشتن و مرد به اوگفت من تورا ثروت مند ترین زن روی زمین میکنم این مرد یک خری داشت وقتی غذا می خورد به جای پهن طلا والماس می ریخت به زمین چند روز گذشت  مهمان های زیاد ی کهحدود50نفر به خانه ی ان ها امدن وددختر از مهمان ها خواست کهبنشیند وبرای ان ها شام بیاورد اما ان هاهیچ شامی نداشتن مرد قبل از رفتنش به او گفته بود که هنگامی که مهمان امد توفقت سفر را پهن کن دیگر کاریت نباشد وبگو سفره غذا هارابیاور دختر هرچی که مرد به گفته بود انجام داد سفره را پهن کرد وبه سفر گفت سفر غذاهارا بیاور ناگهان سفره پر از غذاهای خوش مزه شدوهمه مات ومبعوتشدن حتی شاه هم که به این مهمانی امده بود با لباسه ای که کسی اورا نشناسد ان ها غدا هارو خوردند وشب همان زوز که دختر ومرد خابیده بودند دزدی امد دز خانه را با زکردوگف برویم سفره را برداریم ان ها رفتند سفره ی انها را دزدیدن وفردا صبح مرد دید که سفر نیست وبه دختر گفت ایا تو
می دانی سفرکجاست من هر چقدر می گرد م پیدا نمی کنمش مرد گفت من فکر کنم کسی ات راا شب که ما خاب بودیم برداشته است اما این را بدان سفری ما فقت درپیش ما سحر وجادو می کند اگر ان دست کسی باشد مثل سفری معمولی نگران نباش ان سفره را پیدا می کنمام برویم پیش دزد هاشاه وقتی سفره را پهن کرد و قت سفر عذا هارا بیاورهیچ چیزی نیامد شاه دباه این کارو ادامه داد اما هیچ چیزی نیامدشاه خشمگین شد وگفتکه کار نمی کندما امروز می رویم به خانه ی ان شخص مهمانی ......ادامه دارد . کامل نیست ائامه ان را بعدن می نویسم وقتی شما نظر دادید لطفانظر یادتون نره داستان های بیشتری برای شما می نویسم